تراوش های ذهنی یک جوان ایرانی


چند وقت پيش با بابام دعوام شد، دستشو برد بالا که

بزنه تو صورتم…!

منم يهو رفتم تو فاز هندي گفتم:

بزن بابا..!

بزن !

بزن بذار بفهمم که پدر بالا سرمه…!

بزن که بفهمم هنوز بي صاحاب نشدم…!

بزن بابا!

و در نهايت ناباوري بابام زد تو گوشم


مکالمه ای بین من و مادرم:

-مامان

– جونم

– داشتم ماست می خوردم

– نوش جونت پسرم

– ریخت رو فرش

– کوفتو بخوری نکبت…


من هیچوقت نفهمیدم چرا آدما زیرِ پتو احساس امنیت میکنن…

حالا گیریم یه قاتل اومد توی اتاق خواب بعد حتما ً

میگه :

الان اومــــــدم بکــــشمـــــــِــــت… اَه لعنتی پتو داره نمیشه


ﺍﺯﺷﻨﯿﺪﻥ”ﻋﺰﯾﺰﻡ”!

ﺩﺭﺻﺤﺒﺘﻬﺎﯼﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺫﻭﻕ ﻧﮑﻨﯿﻦ

ﺑﻪ ﻋﻄﺴﻪﯼ ﮔﺮﺑﻪﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﺭﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻥ!!


تو دوران مدرسه هفته آخر عيد كه ميشد همه قول وقسم مي خورديم نيايم مدرسه!

فردا كه ميشد همه اومده بودن ببينن كي نيومده.

يعني عاشق اون اتحادمون بودم !!!


یارو تو مترو داشت جوراب زنونه میفروخت،

بهم گفت: یه دونه بخر، گفتم: من مجردم، زن ندارم!

گفت: بخر بكش رو سرت برو دزدی!


سر کلاس زبان خارجه استاد از رفیقم چیزی پرسیده که باید به انگلیسی جوابشو میداده.

چند ثانیه طول کشید واون همون طور که داشت فکر می‌کرد با خنده گفت :

….loading, please wait


جهــان سوم جـاییست کـــه به جای ایمــیل از واژه

پست الکتــرونیکـی استفاده میشود کـه هم پست و هم الکـــترونیک انگــلیسـی است … !!!


ما به یکی گفتیم خدا به زمین گرم بِزَنتت ،

نام برده الان روی شن های سواحل آنتالیا داره آفتاب میگیره .

فک کنم سوتفاهم شده با خدا !!


این نیز بگذرد…

اما ای کاش از جای دیگری بگذرد و همش از روی ما نگذرد…


تو ترافیک گیر کرده بودیم که یه BMW 530 اومد بغلمون,

به بابام گفتم بابا یه دونه از این بی ام و ها بگیر،

بابام گفت ماشین ماشینه دیگه چه فرقی داره..؟

ببین الان هم ما تو ترافیک گیر کردیم هم این یارو….!!

یعنی خداوکیلی تا حالا اینجوری قانع نشده بودم…


فکر کنم خدا وقتی داشت دماغ ملت خاورمیانه رو می آفرید

کلید Caps Lock رو فشار داده بود…


هرچی بیشتر میگذره و علم پیشرفت میکنه کل مردم دنیا رویاهاشون به حقیقت می پیونده،

ما جوک هامون تبدیل به واقعیت میشه


دقت کردین ما ایرانیا وقتی بچه هستیم میگن بچه است، نمیفهمه وقتی نوجوان هستیم میگن نوجوانه، نمیفهمه وقتی جوان هستیم میگن جوون و خامه، نمیفهمه وقتی بزرگ میشیم میگن داره پیر میشه، نمیفهمه وقتی هم پیر هستیم میگن پیره، حالیش نیست، نمیفهمه فقط وقتی میمیریم میان سر قبرمون و میگن عجب انسان فهمیده ای بود

بهای کسب تجربه چیه؟

امروز داستان عشق و شکست دو نفر رو شنیدم

 

یکیش جریان زن جوانی بود

 

که شوهرش داره بهش خیانت می کنه

 

هر روز و با وجود آگاهی زنش.

 

 

دومی ماجرای پانزده سال پیش بود

 

دختری که داستان زندگیشو تعریف می کرد چهل سالشه

 

می گفت :چندین سال پیش با یه پسر دوست بودم

 

قرار بود ازدواج کنیم ولی

 

خانواده هامون راضی نبودن

 

با وجود این ما با هم بودیم

 

که یه روز فهمیدم دو ماهه که با دختر انتخاب شده

 

از طرف خانوادش ازدواج کرده و من نمی دونم

 

حتی دختری که باهاش نامزد شده فهمیده و بهش زنگ زده

 

گفته برو کنار و مزاحم عشق ما نشو و...

 

 

می گفت:

 

چند سال پیش پسره باز اومده بود دنبالم

 

و می گفت زنمو دوست ندارم تورو می خوام.

 

حتی از اون می پرسیده که اسم بچشو چی بزاره

 

 

من می گم شاید این دختره اونقدر خوشبخت بوده که

 

همه جریان همون اول براش رو شده و با

 

بی شخصیتی مثل اون ازدواج نکرده

 

 

اما به بهای یک عمر مجرد موندن؟