امروز داستان عشق و شکست دو نفر رو شنیدم

 

یکیش جریان زن جوانی بود

 

که شوهرش داره بهش خیانت می کنه

 

هر روز و با وجود آگاهی زنش.

 

 

دومی ماجرای پانزده سال پیش بود

 

دختری که داستان زندگیشو تعریف می کرد چهل سالشه

 

می گفت :چندین سال پیش با یه پسر دوست بودم

 

قرار بود ازدواج کنیم ولی

 

خانواده هامون راضی نبودن

 

با وجود این ما با هم بودیم

 

که یه روز فهمیدم دو ماهه که با دختر انتخاب شده

 

از طرف خانوادش ازدواج کرده و من نمی دونم

 

حتی دختری که باهاش نامزد شده فهمیده و بهش زنگ زده

 

گفته برو کنار و مزاحم عشق ما نشو و...

 

 

می گفت:

 

چند سال پیش پسره باز اومده بود دنبالم

 

و می گفت زنمو دوست ندارم تورو می خوام.

 

حتی از اون می پرسیده که اسم بچشو چی بزاره

 

 

من می گم شاید این دختره اونقدر خوشبخت بوده که

 

همه جریان همون اول براش رو شده و با

 

بی شخصیتی مثل اون ازدواج نکرده

 

 

اما به بهای یک عمر مجرد موندن؟